مهندس

یادم نیست چه روزی بود،یادم نیست حتی  چه سالی بود،که برای اولین بار اسمش را شنیدم.می گفتند مهندس ساختمان است.انگلیس درس خوانده.دوتا پسر دارد که با یکی از آن ها نمی سازد،می گفتند زنش را خیلی دوست دارد اما جدا شده اند،می گفتند همه اش زیر سر مادر زنش بوده،می گفتند زیاد مست می کند،زیاد تفریح می رود،شب ها در دفتر کار دوستش می خوابد،دستش می لرزد و توان کار کردن ندارد.می گفتند.راست یا دروغش پای خودشان.

من اما به چشمم دیدم که با دوستش بحثش شد و به پدرم پناه آورد.روزها می رفت پارک نزدیک خانه ی ما و شبها  کف پارکینگ می خوابید.صبح ها برایش صبحانه می فرستادیم،ظهرها ناهار و شب ها گاهی شام.گاهی شب ها می گفت سیر است.بعضی وسایلش را داد به پدرم.مثلا یک سطل پیچ و مهره، کیف پیچ گوشتی برقی...تصادف کرده بود و پول هایش را داده بود دست مادرم که ذره ذره بهش بدهد،می گفت خودم همه اش را خرج می کنم.با دوستش آشتی کرد و رفت.

مهندس را پدرم یک شب دعوا کرد.یک شب که از الکی خوش بودن و بی دردی او ناراحت شده بود.یک شب که حوصله اش را نداشت.یک شب که از اینکه فردا صبحش مهندس با دوستان مشترکشان پیک نیک می رود لجش درامده بود.

پیک نیک به مهندس خوش گذشت.آن روز تولد پسرش بود.بارها و بارها شماره ی پسرک را گرفت،خاموش بود.شب،مهندس یک گوشه ی آرام ،کنار خیابان،یک جای با صفا،صندلی ماشینش را خواباند،در را قفل کرد و خوابید.پدرم بارها به او تلفن زد،مهندس جواب نداد. 

دو روز بعد یکی از دوستان مشترکشان تلفن زد،پدرم زد توی سر خودش،بارها سوال کرد که خبر دروغ نباشد.بهت زده نگاهش می کردیم.مادرم گفت" خدا بخیر کنه،یعنی کی چی شده؟"نمی دانم چرا گفتم "مامان،مهندس مرده."و خودم یخ زدم از این جمله ای که بی مقدمه گفتم.

تلفن بابا تمام شده بود.نگاهمان کرد،گفت"مهندس ..."و هق هق گریه امانش نداد.

مهندس بعد از یک روز شاد،کنار یکی از قشنگترین مناظر شهر،رفت.جنازه اش بو کرده بود،مغزش متلاشی شده بود.بابا و دوستانش برده بودندش غسالخانه.کسی به جنازه نزدیک نمی شد.از بس که بو می داد.مهندس دیگر مست نمی کند.جنازه اش بو نمی دهد.مهندس رفت پیش خدا.بابا دیگر مهندس را دعوا نمی کند.