حسادت در 30سالگی!

همین که تایپ کرد شکوفه الان ونکوور داره دندانپزشکی می خونه،گروه رو ترک کردم!

نه اینکه به دندانپزشکی علاقه داشته باشم یا به شکوفه!من به ونکوور علاقه داشتم.به رفتن.به دور شدن.

شکوفه که هر پایه را چند سال می خواند باید در ونکوور باشد و من  در اصفهان اپراتور!و رئیسم نام خودش را بگذارد مسئول و مرا مجبور کند برای نوشیدن چای هم با او هماهنگ شوم و هر چند ماه یک بار تهدیدم کند که تعدیل می شوم!

من از حسادت گروه را ترک کردم.من چون احساس می کردم زندگی ام بن بست گریز ناپذیر و زجر آوری شده گروه را ترک کردم و به دروغ گفتم"گوشیم هنگ کرده بود!"

یادم نبود

هیچ یادم نبود.

نه اینکه فراموش کرده باشم.برعکس خیلی هم حواسم بود,اما دقیقا امروز صبح فراموش کردم.شاید آن ساعتی که باید می نشستم و ماتم می گرفتم,روی صندلی بانک معطل بودم,شاید داشتم تلفنی با استادم حرف می زدم.و اصلا یادم نبود آخرین جلسه ی کلاس درس همین استاد,آخرین روزی بود که تورا دیدم.چقدر جالب!پشت چراغ قرمز بودم,ساعت15:37 بود که یادم آمد.همان وقت هم داشتم با تلفن صحبت می کردم.من زیاد از تلفن همراهم استفاده می کنم.حتی بدون تو!

گفته بودم اگر امروز برسد حتما با تو تماس خواهم گرفت.اما به نظرم کار احمقانه ایست.ده سال دیگر هم بیاید و برود به حال تو چه فرقی می کند؟

برای من هم نباید فرقی داشته باشد.

کاش مثل رئیسم می توانستم راحت فراموش کنم.کاش اینقدر روزها و ساعت ها ی لعنتی را به ذهن نمی سپردم.کاش ده سال دیگر ساعت15:37پشت چراغ قرمز یکهو یادم نیفتد که بیست سال پیش چطور قشنگ ترین احساس عالم در من جاری شد.کاش میشد یک جایی جلوی این شریان را بگیرم.کاش می توانستم...


سی ام شهریور ماه نود و چهار