منوی کافه

صبح کمی زودتر بیدار شدم,نوبت آرایشگاه داشتم.ابروهایم را کمی باریک تر کردم,وسواس بیشتری به خرج دادم,فردا قرار دارم!مُدام این جمله در ذهنم تکرار می شد.

لباس هایم را شستم,لاک زدم,کیک پُختم,فردا قرار دارم!

الکی می خندیدم,شب کمی رقصیدم,یادم رفته بود آخرین بار کی رقصیدم!

رفتم بخوابم,از هیجان خوابم نمی بُرد.

ساعت سه صبح بود.نفهمیدم کی خوابم بُرد.

صبح اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود:"امروز می بینمش".

نکند یادش نباشد.نکند اصلا وقت نداشته باشد,نکند نَشَود.نکند به من مرخصی ندهند...

کمی آرایش کردم.سعی کردم خوب لباس بپوشم.من خوشحال بودم.به خودم گفتم"تو هنوزجوانی!جوانی کن!"


همکارهایم,آن هایی که صمیمی تر بودند,می گفتند چه خوشگل کردی!

مرخصی را گرفتم و رفتم.همه چیز خوب بود.نگاهم کرد و گفت:"چشمات خستس"با خودم فکر کردم دیشب کم خوابیدم.

لاک های روی ناخنم را دید و گفت:"سعی کردی پاکش کنی؟!"

گفتم نه!

:پس چرا اینقدر کمرنگه؟

:خب همین رنگی بوده.

با خودم فکرکردم نباید لاک آبی می زدم!

رفتیم بازار,گفت لباس گرم احتیاج دارم.

من سعی کردم نظر ندهم و اجازه بدهم خودش تصمیم بگیرد.انگار ناراحت شد.خرید شاید برایش دلچسب نبود.

تصمیم بر این شد که برویم کافه.من هنوز خوشحال بودم.

منوی کافه لَجَم را درآورد!منوی کافه بین مارا به هم زد!منوی کافه موفق شد روزی که این همه منتظرش بودم راخراب کند!چون من چیزی دوست نداشتم,او ناراحت شد,اخم کرد,کمی قهر کردیم و شبمان با قهر تمام شد!

به من گفت:"وقتی حالت خوب نیست چرا قبول کردی بریم بیرون"گفت از این وضع خسته شده.

خواستم حرف بزنم.اما چه حرفی داشتم؟گفت مرا خوب می شناسد ,من ساکت شدم و او با بغض رفت...