-
آغوش
سهشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1399 00:14
من فقط به آغوشت نیاز داشتم، همان چیزی که دریغش کردی...
-
دست هایت...
شنبه 10 شهریورماه سال 1397 15:05
دنیای من بین بازوان تو خلاصه می شود،در همان لحظه ای که دستت را بین موهایم حرکت می دهی و من هر بار دوباره عاشق می شوم...
-
دل تنگی
یکشنبه 4 شهریورماه سال 1397 10:32
دلم برای روزهایی که بدون بوسه شب نمی شدند ،تنگ شده.برای روزهایی که اسمم را با جان صدا می کردی.برای روزهایی که دوستم داشتی دل تنگم. این روزها کنار تو دیگر عشق را حس نمی کنم.کنار تو دیگر آن آدمی نیستم که می توانست خورشید را هم فتح کند،این روزها از تو می ترسم.از تو که با تغیّر نگاهم می کنی و با چشمهایت به موهایم اشاره می...
-
اشتباه
سهشنبه 9 خردادماه سال 1396 12:35
گاهی باید نشست و از دست دادن را تماشا کرد.تلاش و تقلا برای به دست آوردن همیشه هم خوب نیست.گاهی باید کنار کشید و گفت:"هر چه پیش آید خوش آید!"
-
با هم
سهشنبه 28 دیماه سال 1395 10:50
آغاز فصل ها را با تو و در کنار تو دوست دارم.من یقین دارم در کنار هم به هرچه بخواهیم می رسیم.غیر ممکن برای ما وجود ندارد.
-
محکوم
دوشنبه 11 مردادماه سال 1395 13:05
تو عاشقانه های مرا هیچ وقت نفهمیدی و لرزش دست هایم را هیچ وقت ندیدی.من در برابر تو همیشه محکومم.
-
تو
یکشنبه 10 مردادماه سال 1395 01:27
برای من تو مهمی.تو که با تمام ترس هایت به خاطر من جنگیدی،تو که تمام آرزوهایت را با من نوشتی. برای من تو مهمی،تو که مردانه ایستادی و نترسیدی.تو که مردانه خاطرم را خواستی. برای من تو مهمی،تو که به تنهایی برای رسیدن آغاز کردی و به تنهایی غصه هایت را به دوش کشیدی تا برای من بخندی. با تو من فراموش می کنم سی ساله هستم و مثل...
-
سفر ابدی
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1395 15:00
سالمندان که از بینمان می روند همه می گویند "سنی ازش گذشته بود" و دیگر نمی گویند در این سنی که از او گذشته چه قدر خاطرات خوب از خودش باقی گذاشته و چه قدر دلبستگی ایجاد کرده. می گویند جایش خوب است،بله!خانه ی آخر همه ی ما زیر خاک است،اما در سفر همه دلتنگ و بی قرار می شوند. کسی به "مرگ"معترض نیست.آدم...
-
شوهر!
شنبه 28 فروردینماه سال 1395 00:52
نمی دانم چه شد که یکهو یادم افتاد چقدر دوست داشتم شوهرم ورزشکار و شاعر باشد!یادم افتاد که خیلی دلم می خواست شوهر کنم و اصلا فکرش را نمی کردم 25سالم تمام بشود و مجرد باشم چه برسد به اینکه سی ساله باشم و دیگر اصلا یادم نیاید شوهر کردن را دوست داشته ام! در سی سالگی فقط باید حواسم را جمع کنم کاری نکنم بگویند چون ازدواج...
-
رویا
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1395 20:07
دلم کمی آرامش و رضایت می خواهد.هوس کرده ام کمی مال خودم باشم.شاید جایی بسیار دورتر از اینجا...
-
خدارا شکر که دخترم
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1394 23:16
وقتی صبح شنبه بعد از دوشب با گریه به خواب رفتن,صورتم را دیدم,وحشت کردم. خدارا شکر که دخترم! یک مداد سیاه زیر چشم ها و یک رژ لب و لاکی که با رنگ روسری ام سِت باشد,هیچ اندوهی را به بیرون ساطع نمی کند! خدارا شکر که دخترم! مهم نیست چه قدر بابت دختر بودنم هزینه پرداخته ام,مهم نیست چه قدر به خاطر پسر نبودن,ضعیف خطاب شده...
-
منوی کافه
یکشنبه 15 آذرماه سال 1394 22:39
صبح کمی زودتر بیدار شدم,نوبت آرایشگاه داشتم.ابروهایم را کمی باریک تر کردم,وسواس بیشتری به خرج دادم,فردا قرار دارم!مُدام این جمله در ذهنم تکرار می شد. لباس هایم را شستم,لاک زدم,کیک پُختم,فردا قرار دارم! الکی می خندیدم,شب کمی رقصیدم,یادم رفته بود آخرین بار کی رقصیدم! رفتم بخوابم,از هیجان خوابم نمی بُرد. ساعت سه صبح...
-
حسادت در 30سالگی!
شنبه 2 آبانماه سال 1394 12:42
همین که تایپ کرد شکوفه الان ونکوور داره دندانپزشکی می خونه،گروه رو ترک کردم! نه اینکه به دندانپزشکی علاقه داشته باشم یا به شکوفه!من به ونکوور علاقه داشتم.به رفتن.به دور شدن. شکوفه که هر پایه را چند سال می خواند باید در ونکوور باشد و من در اصفهان اپراتور!و رئیسم نام خودش را بگذارد مسئول و مرا مجبور کند برای نوشیدن چای...
-
یادم نبود
شنبه 2 آبانماه سال 1394 12:30
هیچ یادم نبود. نه اینکه فراموش کرده باشم.برعکس خیلی هم حواسم بود,اما دقیقا امروز صبح فراموش کردم.شاید آن ساعتی که باید می نشستم و ماتم می گرفتم,روی صندلی بانک معطل بودم,شاید داشتم تلفنی با استادم حرف می زدم.و اصلا یادم نبود آخرین جلسه ی کلاس درس همین استاد,آخرین روزی بود که تورا دیدم.چقدر جالب!پشت چراغ قرمز...
-
من!
چهارشنبه 3 دیماه سال 1393 16:09
حس می کنم در خودم گم شده ام.خودم را نمی فهمم.کمی هم البته هرزه شده ام.انگار دیگر قید و بندی ندارم. آهای مردم من مجمع همه ی رذایل اخلاقی هستم...
-
نیاز
شنبه 24 آبانماه سال 1393 20:48
این روزها احساس نیاز می کنم.نیاز به عشق! خدا به دلم رحم کند!
-
خیال
سهشنبه 13 آبانماه سال 1393 13:26
در خیال من تو هستی.تو باید باشی.در خیال من تو دوستم داری.تو هنوز به من فکر می کنی.در خیال من همه چیز رمانتیک و عاشقانه است!حتی نبودن تو!
-
برهان خلف
یکشنبه 20 مهرماه سال 1393 10:10
روزمرگی شامل همان چیزهایی می شود که روزی خیال می کردیم با داشتنشان به روزمرگی دچار نمی شویم!
-
کار زیاد،پول کم!!
شنبه 15 شهریورماه سال 1393 02:49
یک زمانی آرزوی ماهی 300هزار تومان حقوق را داشتم.اما دیروز با 856هزار تومان حقوق راضی نشدم!دلسرد شدم!اولین حقوقم را گرفتم!
-
تب
سهشنبه 11 شهریورماه سال 1393 11:44
از جمعه،تا امروز که دوشنبه است،تب دارم.انگار هر روز دارم در آتش می سوزم.هیچ دارویی فایده ندارد.انگار قرار است خاکستر شوم!
-
روزهای من
دوشنبه 27 مردادماه سال 1393 12:52
روزهای من،روزهای سختی شده اند.روزهایی که احساس حقارت می کنم.روزهایی که بیشتر از قبل حس می کنم این جا،جای من نیست.روزهای بد.روزهای تلخ.روزهای مدام خستگی.
-
آتشنشانی
پنجشنبه 26 تیرماه سال 1393 13:58
بعد از یک دوره ی 12ساعته تئوری،دیروز ماشین آتشنشانی برایمان آوردند که عملی آتش را خاموش کنیم.نمی دانم چطور لذت بی حدی که از به دست گرفت شلنگ آب ماشین بردم را توصیف کنم!نمی دانم چند دختر دیگر هستند که با شلنگ آب آتشنشانی،آب بازی کرده باشند!
-
قرار نبود ولی شد!
دوشنبه 16 تیرماه سال 1393 22:41
قرار نبود من بازیچه دست هر کسی باشم،قرار نبود این همه دلم شکسته باشد،قرار نبود با ترس و تردید زندگی کنم،قرار نبود همه برایم اظهار عشق کنند و سهم من از عاشقیشان غر غر ها و ناراحتی هایشان باشد،بد و بیراه هایشان،تهمت ها و بدبینی هایشان،قرار نبود من این همه سنگدل باشم.قرار نبود این همه بد باشم.این همه بی پناهی قرار نبود...
-
بعد از ظهر
دوشنبه 16 تیرماه سال 1393 00:36
بعد از ظهر های تابستان که گاهی نسیم خنکی می وزد،وقتی روی تراس دراز بکشی و به صدای پرنده ها گوش کنی،وقتی همه ی افکارت را به دست باد بسپاری،اگر مثل من باشی،مرگ را صدا می کنی که بنشیند کنارت و برایت چای بریزد و بعد با هم بروید روی یک تراس دیگر کنار دوست دیگری بنشینید... اگر مثل من باشید،مرگ با شما دوست نمی شود.هر قدر هم...
-
خورشید
شنبه 14 تیرماه سال 1393 02:03
انگار جن زده شده باشم،شب ها تا صبح خواب "خورشید"را می بینم.حتی خواب بستگانش را،از "زینب"و"حمیده"بگیر تا دوستان دور و نزدیک.نمی دانم این مرض جدید دیگر چیست...
-
غار
پنجشنبه 12 تیرماه سال 1393 00:32
دلم غار تنهایی ام را می خواهد.بدون عشق.بدون وسوسه.بدون نگرانی
-
دستپخت!
سهشنبه 10 تیرماه سال 1393 00:23
امروز احساس "دستپخت خوشمزه"بودن دارم!!حس بسیار خوبیست!انگار پنجه طلا هستم و هر چه می پزم خوشمزه می شود!!!حتی تلفن می کنند و طرز تهیه لازانیا را از "من" می پرسند!! من یک دستپخت خوشمزه هستم!!
-
مرض عشق
جمعه 30 خردادماه سال 1393 13:22
متوجه شدم میکروب یک مرضی هستم که کشنده نیست،اما دردناک است،خودم را آنقدرها اذیت نمی کند که دیگران را.با هرکس کمی صمیمی می شوم خیال می کند عاشق(ش)/(م) شده (ام)/(است)!!!و از درد عشق می نالد!از درد بی وفایی من!!از درد بی احساسی من!!نمی دانم درمان این مرض چیست،اما می دانم دوست ندارم میکروب چنین مرضی باشم!!
-
استاد
پنجشنبه 29 خردادماه سال 1393 20:50
استاد شده ام.استاد سکوت و بی تفاوتی.استاد لبخند.استاد تنهایی.
-
مهندس
دوشنبه 19 خردادماه سال 1393 22:43
یادم نیست چه روزی بود،یادم نیست حتی چه سالی بود،که برای اولین بار اسمش را شنیدم.می گفتند مهندس ساختمان است.انگلیس درس خوانده.دوتا پسر دارد که با یکی از آن ها نمی سازد،می گفتند زنش را خیلی دوست دارد اما جدا شده اند،می گفتند همه اش زیر سر مادر زنش بوده،می گفتند زیاد مست می کند،زیاد تفریح می رود،شب ها در دفتر کار دوستش...