بعد از یک دوره ی 12ساعته تئوری،دیروز ماشین آتشنشانی برایمان آوردند که عملی آتش را خاموش کنیم.نمی دانم چطور لذت بی حدی که از به دست گرفت شلنگ آب ماشین بردم را توصیف کنم!نمی دانم چند دختر دیگر هستند که با شلنگ آب آتشنشانی،آب بازی کرده باشند!
قرار نبود من بازیچه دست هر کسی باشم،قرار نبود این همه دلم شکسته باشد،قرار نبود با ترس و تردید زندگی کنم،قرار نبود همه برایم اظهار عشق کنند و سهم من از عاشقیشان غر غر ها و ناراحتی هایشان باشد،بد و بیراه هایشان،تهمت ها و بدبینی هایشان،قرار نبود من این همه سنگدل باشم.قرار نبود این همه بد باشم.این همه بی پناهی قرار نبود سهم من باشد.اما شد!ببخشید!
دست من نبود،خودم هم فکر می کردم قرار نیست!
بعد از ظهر های تابستان که گاهی نسیم خنکی می وزد،وقتی روی تراس دراز بکشی و به صدای پرنده ها گوش کنی،وقتی همه ی افکارت را به دست باد بسپاری،اگر مثل من باشی،مرگ را صدا می کنی که بنشیند کنارت و برایت چای بریزد و بعد با هم بروید روی یک تراس دیگر کنار دوست دیگری بنشینید...
اگر مثل من باشید،مرگ با شما دوست نمی شود.هر قدر هم ظهر تابستان بویش را بدهد.هر قدر هم بی قرارش شوید.
اگر مثل من باشید،مرگ از شما می ترسد!
انگار جن زده شده باشم،شب ها تا صبح خواب "خورشید"را می بینم.حتی خواب بستگانش را،از "زینب"و"حمیده"بگیر تا دوستان دور و نزدیک.نمی دانم این مرض جدید دیگر چیست...