خدارا شکر که دخترم

وقتی صبح شنبه بعد از دوشب با گریه به خواب رفتن,صورتم را دیدم,وحشت کردم.

خدارا شکر که دخترم!

یک مداد سیاه زیر چشم ها و یک رژ لب و لاکی که با رنگ روسری ام سِت باشد,هیچ اندوهی را به بیرون ساطع نمی کند!

خدارا شکر که دخترم!

مهم نیست چه قدر بابت دختر بودنم هزینه پرداخته ام,مهم نیست چه قدر به خاطر پسر نبودن,ضعیف خطاب شده ام.همین که می توانم دلِ شکسته ام را زیر رنگ و لعاب مخفی کنم,خدارا شکر می کنم که دخترم!

منوی کافه

صبح کمی زودتر بیدار شدم,نوبت آرایشگاه داشتم.ابروهایم را کمی باریک تر کردم,وسواس بیشتری به خرج دادم,فردا قرار دارم!مُدام این جمله در ذهنم تکرار می شد.

لباس هایم را شستم,لاک زدم,کیک پُختم,فردا قرار دارم!

الکی می خندیدم,شب کمی رقصیدم,یادم رفته بود آخرین بار کی رقصیدم!

رفتم بخوابم,از هیجان خوابم نمی بُرد.

ساعت سه صبح بود.نفهمیدم کی خوابم بُرد.

صبح اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود:"امروز می بینمش".

نکند یادش نباشد.نکند اصلا وقت نداشته باشد,نکند نَشَود.نکند به من مرخصی ندهند...

کمی آرایش کردم.سعی کردم خوب لباس بپوشم.من خوشحال بودم.به خودم گفتم"تو هنوزجوانی!جوانی کن!"


همکارهایم,آن هایی که صمیمی تر بودند,می گفتند چه خوشگل کردی!

مرخصی را گرفتم و رفتم.همه چیز خوب بود.نگاهم کرد و گفت:"چشمات خستس"با خودم فکر کردم دیشب کم خوابیدم.

لاک های روی ناخنم را دید و گفت:"سعی کردی پاکش کنی؟!"

گفتم نه!

:پس چرا اینقدر کمرنگه؟

:خب همین رنگی بوده.

با خودم فکرکردم نباید لاک آبی می زدم!

رفتیم بازار,گفت لباس گرم احتیاج دارم.

من سعی کردم نظر ندهم و اجازه بدهم خودش تصمیم بگیرد.انگار ناراحت شد.خرید شاید برایش دلچسب نبود.

تصمیم بر این شد که برویم کافه.من هنوز خوشحال بودم.

منوی کافه لَجَم را درآورد!منوی کافه بین مارا به هم زد!منوی کافه موفق شد روزی که این همه منتظرش بودم راخراب کند!چون من چیزی دوست نداشتم,او ناراحت شد,اخم کرد,کمی قهر کردیم و شبمان با قهر تمام شد!

به من گفت:"وقتی حالت خوب نیست چرا قبول کردی بریم بیرون"گفت از این وضع خسته شده.

خواستم حرف بزنم.اما چه حرفی داشتم؟گفت مرا خوب می شناسد ,من ساکت شدم و او با بغض رفت...

حسادت در 30سالگی!

همین که تایپ کرد شکوفه الان ونکوور داره دندانپزشکی می خونه،گروه رو ترک کردم!

نه اینکه به دندانپزشکی علاقه داشته باشم یا به شکوفه!من به ونکوور علاقه داشتم.به رفتن.به دور شدن.

شکوفه که هر پایه را چند سال می خواند باید در ونکوور باشد و من  در اصفهان اپراتور!و رئیسم نام خودش را بگذارد مسئول و مرا مجبور کند برای نوشیدن چای هم با او هماهنگ شوم و هر چند ماه یک بار تهدیدم کند که تعدیل می شوم!

من از حسادت گروه را ترک کردم.من چون احساس می کردم زندگی ام بن بست گریز ناپذیر و زجر آوری شده گروه را ترک کردم و به دروغ گفتم"گوشیم هنگ کرده بود!"

یادم نبود

هیچ یادم نبود.

نه اینکه فراموش کرده باشم.برعکس خیلی هم حواسم بود,اما دقیقا امروز صبح فراموش کردم.شاید آن ساعتی که باید می نشستم و ماتم می گرفتم,روی صندلی بانک معطل بودم,شاید داشتم تلفنی با استادم حرف می زدم.و اصلا یادم نبود آخرین جلسه ی کلاس درس همین استاد,آخرین روزی بود که تورا دیدم.چقدر جالب!پشت چراغ قرمز بودم,ساعت15:37 بود که یادم آمد.همان وقت هم داشتم با تلفن صحبت می کردم.من زیاد از تلفن همراهم استفاده می کنم.حتی بدون تو!

گفته بودم اگر امروز برسد حتما با تو تماس خواهم گرفت.اما به نظرم کار احمقانه ایست.ده سال دیگر هم بیاید و برود به حال تو چه فرقی می کند؟

برای من هم نباید فرقی داشته باشد.

کاش مثل رئیسم می توانستم راحت فراموش کنم.کاش اینقدر روزها و ساعت ها ی لعنتی را به ذهن نمی سپردم.کاش ده سال دیگر ساعت15:37پشت چراغ قرمز یکهو یادم نیفتد که بیست سال پیش چطور قشنگ ترین احساس عالم در من جاری شد.کاش میشد یک جایی جلوی این شریان را بگیرم.کاش می توانستم...


سی ام شهریور ماه نود و چهار

من!

حس می کنم در خودم گم شده ام.خودم را نمی فهمم.کمی هم البته هرزه شده ام.انگار دیگر قید و بندی ندارم.

آهای مردم من مجمع همه ی رذایل اخلاقی هستم...